عمویی داشتم خدایش بیامرزاد (من که کوچک بودم وقتی رفت ) اما درباره اش اینچنین میگویند :
هرگاه کتاب فروش دوره گردی میدید، حتما از او کتابی می خرید; کتابها خریده میشدند و روی هم انباشته و شاید هیچ گاه ورق هم نمیخوردند.
"اما می خرید تا فروشنده کتاب، فروشنده کتاب باقی بماند"
آدم فقط سر به سر کسی میگذاره که دوستش داره
پ.ن: تنها می تونم بگم فرقِ بینِ کسی که دوستش داری با کسی که فک می کنی دوستش داری
پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست
پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانی ست